نوشته های همایون رقابی
وبلاگی با تمام مطالب مفید ممکن
نگارش در تاريخ دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:تاریخی,ادبی, توسط همایون رقابی

خاطرات شاعران...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟

 


خاطراتی از رضا رفیع، محمدعلی بهمنی و استاد شهریار.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
معادل فارسی !

به روایت : رضا رفیع

یک بار به استاد میر جلال الدین کزازی گفتم : استاد ! شما که تمام سعی تان را گذاشته اید که زبان فارسی را پاس بدارید ، از این که نام و نام خانوادگی اتان عربی است رنج نمی برید ؟

استاد مثل کسی که داغ دلش تازه شده باشد ، آهی کشید و گفت : چرا رنج می کشم . ولی وقتی به این موضوع فکر می کنم که معادل فارسی آن می شود : « سردار شکوه آیین زغال فروش » ، ترجیح می دهم که به میر جلاالدین کزازی بسازم ، و از خیر معادل فارسی آن بگذرم !

مهربانی مشکوک !

به روایت : محمد علی بهمنی

من مریض شده بودم و حالم طوری بد شده بود که پزشکان تقریبا از سلامتم قطع امید کرده بودند. زنده یاد حسین منزوی هم که شنیده بود من رفتنی هستم با من خیلی مهربان شده بود و هر روز به من زنگ می زد.

خلاصه بعدها متوجه شدیم که تشخیص پزشک غلط بوده و ما بنا نیست بمیریم. روزی به یک انجمنی رفتم که حسین منزوی هم آمده بود. مرا که دید شوخ طبعی اش گل کرده بود و همراه با جدیت به من می گفت : پس تو چرا نمُردی؟!

گفت : من یک غزل هم برای مرگت سروده ام و حالا که نمُردی باید پولش را بدهی . خلاصه یکی از دوستان صمیمی حاضر شد پول خسارت نمُردن مرا به منزوی بدهد !

در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقه‌ام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شب‌ها که تنها می‌شدم، گریه سر می‌دادم و با خدایم راز و نیاز می‌کردم.

وعده خدا

به روایت : استاد شهریار

در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقه‌ام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شب‌ها که تنها می‌شدم، گریه سر می‌دادم و با خدایم راز و نیاز می‌کردم.

شبی‌ در زیر سنگی‌ آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: « یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده « یعنی » از تو به شتاب عذاب می‌طلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمی‌کند ».

بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستری‌ام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقه ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب می‌سوختم، شعر معروف "حالا چرا " را ساختم:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟

بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا ؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان تو‌ام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟

وه کـه با این عـمـرهـای ‌کوته بـی ‌اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

شور فرهادم به پرسش سر به ‌زیر افکنده بود

ای لب شیـریـن ! جـواب تلخ سـر بالا چرا ؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم ‌من ‌نخفت

ایـنـقـدر با بخـت خـواب‌آلـود مـن لالا چـرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا ؟!

در خزان هجر گل ای‌ بلبل طبع حزین !

خامشی شرط وفاداری بود ، غوغا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت می‌‌روی تنها چرا ؟

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد