(( قدرت عشق ))
نوشته همایون رقابی
ما چهار برادر بوديم كه تفاوت سني هركدام با ديگري دوسال بود . من كوچكترين آنها بودم . پدر ما مغازه پارچه فروشي داشت و در مجموع زندگي مرفهي داشتيم . دو خواهر هم داشتم كه يكي از من بزرگتربنام مرضيه و ديگري يكسال كوچكتر بنام حميده بود . يك خانه قديمي هم داشتيم كه در انتهاي يك كوچه بن بست بود. در حياط اين خانه وقتي پدرم سر كار بود با هم بازي ميكرديم ولي بعد از ظهر ها كه پدرم از سر كار باز ميگشت و همچنين شبها ديگر اجازه نداشتيم سرو صدا كنيم . پدرم معمولا بعد از نهار ساعتي ميخوابيد و عصر بعد از صرف يك چاي باز به مغازه ميرفت .
وقتي برادرم بزرگم رضا دبستان را تمام كرد ، پدرم اجازه نداد درسش را ادامه دهد و گفت : براي پسر همين قدر بس است . از فردا بايد بيائي در مغازه و كمك من باشي .
دو سال بعد بقول پدرم، فرهاد برادر ديگرم هم درسش تمام شد و به مغازه رفت . برادر سوم و خود منهم بهمين ترتيب در مغازه مشغول كار شديم .
ابتدا كار زيادي در مغازه نبود و ما اغلب بيكار بوديم ، اما پدرم كم كم كارش را توسعه داد و ما هم كه بزرگ شده بوديم هركدام يك گوشه كار را گرفتيم .
قبل از اينكه پدرم بفكر سرو سامان دادن به وضع بچه ها بيفتد عمرش بپايان رسيد و فوت كرد. مراسم مربوط بسرعت انجام گرفت و يكماه بعد رضا همه ما را جمع كرد و به مغازه برد و دوباره مشغول كسب و كار شديم .
نـتنها رضا، بلكه همة ما چهار برادر كاسب خوبي بوديم ، قدر پول را ميدانستيم و براي كارمان هم زحمت ميكشيديم . طولي نكشيد كه رضا يك مغازه براي خودش خريد و از ما جدا شد . برادران ديگرم هم با كمك يكديگر براي خود مغازه اي دست و پا كردند و هركدام مشغول كسب شدند . منهم همين كار را كردم و با پولي كه از فروش مغازه پدري بدست آورده بودم در يك نقطه مناسب مغازه اي براي خودم باز كردم . همه ما واقعا كاسب بوديم و بهمين دليل روز بروز وضع مغازه ها بهتر ميشد .
براي مرضيه و حميده هم خواستگار آمد و بسلامتي هر كدام سر خانه و زندگي خويش رفتند.
حالا موقعي بود كه مادرمان بفكر زن گرفتن براي ما بيفتد . از رضا شروع شد و او با دختر يكي از تجار بازار ازدواج نمود . مادرم با كمك خواهرهايم براي هر كدام از ما دختري را در نظر گرفته بودند ، اما من زياد توي اين فكر ها نبودم . به مادرم هم كه گاهي صحبتي در اين زمينه ميكرد ميگفتم : حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم .
مادرم هم مرا نصيحت ميكرد اما واقعا مايل نبودم با عجله ازدواج كنم . اما يكروز .....
آنروز مشغول كارم بودم كه ناگهان فرشته اي بشكل مشتري وارد مغازه شد . وقتي ميگويم فرشته ، بايد حدس بزنيد كه چقدر آن دختر زيبا بود . حد اقل اينكه بنظر من زيبا بود بطوريكه در حال حرف زدن با او خودم را در ميان ابر ها حس ميكردم و فرشته اي را در مقابل خودم ميديدم.
او مقداري پارچه خريد و من زير قيمت خريد پول آنرا از وي گرفتم . خودش هم از ارزاني آن پارچه متعجب شده بود و ميگفت : ممكن است بيايم براي خواهرم هم از همين پارچه بخرم .
گفتم : مغازه متعلق به خودتان است ، هر وقت تشريف بياوريد قدمتان روي چشم .
تشكر كرد و از مغازه خارج شد . نميدانستم چه كار بايد بكنم . بي اختيار و بدون معطلي درب مغازه را بستم و از دور او را تعقيب نمودم . اتفاقا منزلش نزديك بود و وقتي آدرسش را ياد گرفتم مستقيما به خانه رفتم . مادرم متعجب بود كه چرا زود بخانه آمدم ، اما گفتم : مادر جان .... من دختري را كه ميخواهم با او ازدواج كنم پيدا كردم . خواهش ميكنم زودتر به خواستگاري او برويد .
مادرم متحير بمن نگاه ميكرد و هرچه بيشتر صحبت ميكردم تحيرش بيشتر ميشد . بالاخره گفت : پدر عشق بسوزد ... آخه يكدفعه كه آدم اينجوري عاشق نميشه ....
گفتم : مادر جان ... مگر نه اينكه ميخواستي براي من زن بگيري ؟ .... خوب ... حالا من همين دختر را ميخوام.... پس با مرضيه برويد خواستگاري ....
مدتي با مادرم چانه زدم تا بالاخره قبول كرد . قرار شد فرداي آنروز به خواستگاري بروند.
تا روز بعد چه بمن گذشت قابل توصيف نيست . مرتبا شكل دختر در نظرم مجسم ميشد. همه جا او را ميديدم و با تمام وجودم او را ميخواستم .
صبح آنروز به مغازه رفتم تا شايد دختر باز هم براي خريد بيايد . البته توقع بيهوده اي بود اما دلم اينطور ميخواست .
نزديك ساعت يازده دختر خانمي وارد مغازه شد و گفت : خواهرم ديروز از شما پارچه اي خريده.... منهم از همان پارچه ميخواهم .
فهميدم خواهر همان دختر است . فورا پارچه را آوردم و او يك قواره خريد . وقتي پول ميداد گفت : نسبت به پارچه هاي ديگر هم بهتر است هم ارزانتر.
گفتم : مغازه مال خودتان است . اينجا همه اجناس ما ارزان ميباشد . با خواهرتان و خانواده تشريف بياوريد و امتحان كنيد .
تشكر كرد و خواست برود اما من گفتم : ببخشيد ... من اغلب مشتريهاي خودم را ميشناسم ... ميشود فاميل شما را هم بدانم .
نگاه مشكوكي كرد و گفت: از بابت پارچه متشكرم ... خداحافظ
بعد هم فورا از مغازه خارج شد .
ظهر كه بمنزل رفتم جريان را به مادرم گفتم . مادرم گفت : زحمت نكش ... اسم دخترنيلوفر است و فاميل آنها هم اميديان است .
گفتم : شما از كجا ميدانيد ؟
- امروز به آدرسي كه داده بودي رفتم و از همسايه ها پرس جو كردم . جمعا خانواده خوبي هستند و دخترهاي خوبي هم دارند . حالا امروز عصر با مرضيه به آنجا ميرويم .
عصر به مغازه رفتم اما حواسم دنبال نيلوفر بود . بهر ترتيب بود وقت گذشت و من كمي زودتر از موقع به خانه برگشتم . بمحض رسيدن از مادرم جريان كار را جويا شدم . گفت : دخترك دبير است . ليسانس فيزيك دارد ... نميتواند با تو ازدواج كند .
گفتم : خودش اينرا گفت ؟
ـ آره ... ميگفت تفاوت فرهنگي بين ما زياد است .
ـ آخه تفاوت تحصيلي چه ربطي به ازدواج دارد؟
ـ لابد ربط دارد ديگه ...
ـ من بايد با خودش صحبت كنم . هرچي بخواد براش ميخرم ... هر كار بخواد ميكنم ...
ـ مادر جون ... فايده اي نداره ... من خيلي صحبت كردم . تازه از نظر ثروت هم از ما كمترند ... اما دماغشان باد داره ... همشون تحصيل كردن .
ـ خوب ... منم تحصيل ميكنم ...
ـ آخه چطوري ؟ ... تو فقط شش كلاس ابتدائي را خوانده اي ... اونا دانشگاه ديدن
ـ مادر جون فقط بگو چطور ميتونم دو كلام با او صحبت كنم ؟
ـ نه ... از اون دخترا نيست ... خيلي سنگين و نجيب هستند . نميتوني باهاش حرف بزني .
ـ ولي من ول نميكنم ... بايد راهي باشه .
()()()()()()()()()()
چند روز، قبل از رفتن به مغازه و بعد از آن نزديك خانه آنها ميرفتم تا شايد تصادفا نيلوفر را ببينم اما هيچگاه اين شانس نصيبم نشد.
نميدانم يكبار ديدن او با من چه كرده بود كه اينگونه كلافه شده بودم . بهر حال تصميم داشتم بهر طريق هست با او ازدواج كنم .
يكروز صبح زود نزديك خانه آنها رفتم و منتظر شدم كه براي سر كار رفتن از خانه خارج شود . همينطور هم شد و ناگهان او را ديدم كــه از جلوي من عبور ميكند . سلام كردم ، اما جوابي نداد . از دور تعقيبش كردم و مدرسه اش را ياد گرفتم . قبل از ظهر دم در مدرسه منتظرش بودم ولي هنگاميكه زنگ را زدند او بيرون آمد و بدون جواب دادن به سلام من از جلويم عبور كرد و رفت.
اين كار مرتبا تكرار ميشد ولي نيلوفر هميشه بي اعتنا بود . كلافه شده بودم و نميدانستم چه كار بايد بكنم . نميخواستم در خيابان مزاحم او بشوم و دنبالش براه بيفتم . دلم ميخواست ميفهميد كه بخاطر او حاضرم هر كاري را انجام دهم ... اما با اين وضع امكانش نبود .
يكماه گذشت ... كار هر روز من ديدن او از دور بود اما بهيچ وجه امكان صحبت كردن را نميداد.
يكروز كه در مغازه ايستاده بودم ناگهان نيلوفر وارد شد . اينكه ميگويم "ناگهان" .... به اين علت است كه انتظار آمدنش را نداشتم . قلبم بشدت ميزد و اين بخت و اقبال خوب را نميتوانستم باور كنم . خودش سلام كرد منهم جواب دادم و منتظرماندم تا او چه بگويد .
كمي مكث كرد و گفت : ميبخشيد.... شما مردي بزرگ هستيد كه مغازه و زندگي خوبي هم داريد . خيلي ها آرزو دارند همسر شما بشوند ، اما من جزو آن خيلي ها نيستم . من جواب شما را به مادرتان دادم . اختلاف فكري بين ما زياد است و اين براي من خيلي مهم است . بنا بر اين خواهش ميكنم ديگر مرا تعقيب نكنيد و سر راه من قرار نگيريد.
محو چشمهاي سياه او شده بودم اما فهميدم بايد حرفي بزنم و از موقعيتي كه ايجاد شده استفاده كنم ، لذا گفتم : من هر كار كه شما بخواهيد حاضرم انجام دهم ، اما بغير از شما با كسي ازدواج نميكنم .
گفت : متشكرم ... اما اگر شما درس خوانده بوديد مشكلي در كار نبود ولي حالا.....
گفتم : حالا هم درس ميخوانم . از همين الان شروع ميكنم . لطف كنيد كمي بمن فرصت بدهيد .
ابتدا باور نميكرد اما وقتي اصرار مرا ديد گفت : شما حد اقل بايد ديپلم را داشته باشيد ... تا موقعيكه ديپلم بگيريد شش سال طول ميكشد . در اين مدت معلوم نيست چه خواهد شد .
گفتم : اگر شروع كردم تا آخر ادامه ميدهم اما لازم نيست صبر كنيم .
- حرف زدن آسان است ... عمل مهم است .
- من از همين امشب شروع به درس خواندن ميكنم . اگر امسال موفق شدم با هم ازدواج ميكنيم و بعد من ادامه ميدهم .
لبخندي زد و گفت : نزديك مدرسه ما ، كلاس درس بزرگسالان هم هست . ميتوانيد همين امشب ثبت نام كنيد .
از خوشحالي نميدانستم چه كنم . بسرعت توپ پارچه اي را كه قبلا از آن خريده بود آوردم و گفتم : چشم ... شما در دنيا براي من ازهمه چيز مهمتر و عزيزتر هستيد . همين امشب درس را شروع ميكنم . بعد هم توپ پارچه را بسته بندي كردم و در حاليكه به او ميدادم گفتم : اين اولين هديه من براي شماست . لطفا قبول كنيد .
()()()()()()()()()()
همان شب به كلاس رفتم و با علاقه وصف نشدني شروع به درس خواندن نمودم . نيلوفر گاهي به مغازه من ميآمد و از وضع درسم سئوال ميكرد و منهم از همصحبتي با او لذت ميبردم . در كلاس با چنان علاقه اي درس ميخواندم كه يكي از دبير ها گفت : استعداد و علاقه شما بسيار زياد است . بنا بر اين وقتتانرا تلف نكنيد و در طي يكسال سه كلاس را با هم بخوانيد .
پرسيدم : ميتوانم اين كار را بكنم؟
گفت : خيلي ها اين كار را كرده اند ، شما هم ميتوانيد .
از اين موضوع حرفي به نيلوفر نزدم اما آخرسال سه كلاس را با موفقيت در يكسال تمام كرده بودم .
روزي به نيلوفر گفتم : حالا موقع آنستكه مادرم را براي خواستگاري بفرستم .
- مطمئن باشم كه درس خواندن را رها نميكني ؟
- حتما ... قول ميدهم . تازه مزه درس خواندن را فهميده ام .
- با يكسال ؟....
- نه با سه كلاس در يكسال.
وقتي موضوع را به او گفتم شادمان شد و گفت : كي براي خواستگاري اقدام ميكنيد؟
()()()()()()()()()()
سال بعد در كنار نيلوفر موفق شدم ديپلمم را بگيرم ، يعني باز هم سه كلاس را در يكسال خواندم . بعد هم در كنكور شركت كردم و در رشته مهندسي شيمي در دانشگاه قبول شدم .
نيلوفر هميشه مشوقم بود و در كنار او لذت زندگي با يك همسر تحصيلكرده را بخوبي درك ميكردم . چهار سال بعد مدرك مهندسي شيمي را در دست داشتم اما عشق و علاقه ام به درس آنچنان بود كه قيد مغازه را زدم و تمام وقتم را صرف درس خواندن كردم . دو سال بعد فوق ليسانس شيمي را گرفتم و بعد براي اخذ دكترا اقدام نمودم .
در همين ايام بود كه يك مطلب جديد علمي را براي اساتيدم مطرح كردم كه مورد توجه آنان قرار گرفت . پروژه اي در رابطه با اين مطلب به من داده شد و وقتي به نتيجه رسيد نامم را در مجلات علمي جهان درج كردند .
براي يك كنفرانس به دعوت يك دانشگاه بزرگ آمريكائي باتفاق نيلوفر به خارج سفر كرديم . بعد از سخنراني من و تشويق حاضرين به هتل باز گشتيم و در آنجا نيلوفر در حاليكه سرش را روي سينه ام گذاشته بود گفت : من بتو و عشق تو افتخار ميكنم . تو همه چيز مني
()()()()()()()()()()
ما صا
نظرات شما عزیزان: